بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمیو بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
دوستی میگفت خیلی سال پیش که دانشجو بودم
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند:
با بخشیدن، عشقشان را معنا میکنند. برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرفهای دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق میدانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید: آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرارمیکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. عشق پر معنا ترین کلمه ایست که انسان در زندگی خود گفته است ...
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند :
شما چطور شصت سال با هم زندگی کردید؛
گفتند : ما متعلق به نسلی هستیم که ، وقتی چیزی خراب می شد؛
تعمیرش می کردیم نه تعویضش!
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب زا در آن شهر دارد.
یه روزگار بد یه دختر کور بود که پسری رودوست داشت پسره هم اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه
اگه من بینا بودم اونوقت می فهمیدی که چقدردوست دارم .
بعد ها یکی پیدا میشه چشماشو می ده به دختره بعددختره که بینا میشه می بینه دوست پسرش کوره ترکش می کنه ولی پسره بهش می گه برو ولی خیلی
مراقب چشام باش
1- محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم ۲-دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو ۳-روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم ۴-به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و ۵-این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید ۶-از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که ۷-شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار کوتاه بود اما ۸-توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و ۹-بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم ۱۰-این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ کس نمیتواند تحمل کند و با این وضع ۱۱-اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را ۱۲-به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم ۱۳-خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان که ۱۴-از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش ۱۵-این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر ۱۶-باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم که ۱۷-جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش ۱۸-دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت که دارای کمترین ۱۹-عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه ۲۰-تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمی توانم قانع شوم که ۲۱-تو را دوست داشته باشم و شریک زندگی تو باشم . و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان!!!
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟