در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو
دختر و پسر کوچکی با هم در حال بازی بودند
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.
روزی زنی روستائی که هرگزحرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.
شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد.
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.
قطارى به سوى خدا مى رفت ، مردم بسیارى سوار شدند اما وقتى به بهشت رسیدند همگى پیاده شدند
آنها فراموش کردند که مقصد خداوند بوده نه بهشت !
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.